جدول جو
جدول جو

معنی قبا بستن - جستجوی لغت در جدول جو

قبا بستن
(زَ دَ)
حاضر و آمادۀ کار شدن:
به کردار کله داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش.
نظامی.
بستن قبا به خدمت سالار وشهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
قبا بستن
کپاه بستن کپاه پوشیدن، آماده گشتن قبا پوشیدن و بستن دگمه های آن، آماده شدن حاضر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان بستن
تصویر زبان بستن
سکوت کردن، خاموش شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
بستن، محکم بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بار بستن
تصویر بار بستن
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها
کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر بستن
تصویر بر بستن
بستن، مقید کردن، پابند کردن
آماده کردن
فایده برداشتن، سود برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لب بستن
تصویر لب بستن
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن:
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم، کنمتان بیکباره پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
صد رزمۀ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
سعدی (خواتیم).
، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار:
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ گَ دی دَ)
لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن:
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب.
فردوسی.
بدو گفت برگوی و لب را مبند
که گفتار باشد مرا سودمند.
فردوسی.
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
به انبوه اندیشه اندرنشست.
فردوسی.
گشاده شد آن کس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی رامقالی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ تَ / تِ)
حاضر وآماده و مهیا. (ناظم الاطباء). کمربسته:
به چین در قبابستۀ کین مباش
قبای تراگو یکی چین مباش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دوباره بستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه:
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی.
خاقانی.
تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(غُ نِ شَ تَ)
نقاب بر رخ زدن:
نقاب چینی و رومی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون.
ناصرخسرو.
زین هزاران شمع کآن آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب.
ناصرخسرو.
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب.
مسعودسعد.
شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب.
خاقانی.
وز حنای دست بخت اوست صبح
زآن نقاب از ارغوان بست آسمان.
خاقانی.
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ شُ دَ)
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) :
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
سعدی.
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم.
سعدی.
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی.
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.
سعدی (بوستان).
بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا
از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
کام و دم مار و نیش کژدم بستن
بتوان نتوان زبان مردم بستن.
مشرب.
رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود.
، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه).
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عهد بستن. پیمان بستن:
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
مرادف رشته به انگشت بستن. (آنندراج). چیزی را بستن به قبا یا به انگشت تا قول و وعده داده را فراموش نکنند:
تا وعده ای که ماند بیادت که عاشقان
چندین گره به بند قبای تو بسته اند.
شیخ فیضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرار بستن
تصویر قرار بستن
عهد بستن پیمان بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراربستن
تصویر قراربستن
پیمان بستن، عهد بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
با دقت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش ماندن سخن نگفتن: دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه و اندیشه اندر نشست. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا بستن
تصویر وا بستن
مربوط کردن مرتبط ساختن باز بستن: (درین دوران گرت زین به پسندند زهی پشمین بگردن وا نبندند) (نظامی. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان بستن
تصویر زبان بستن
خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن و پیچیدن چیزی برای حمل آن بوسیله چارپا یا یکی از وسایل نقلیه بستن بار، آماده برای سفر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کپاه بسته جامه پوشیده، آماده قبا پوشیده و دگمه بسته، آماده مهیا حاضر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان بستن
تصویر زبان بستن
((~. بَ تَ))
خاموش شدن، سکوت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار بستن
تصویر بار بستن
((بَ تَ))
آماده برای سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبابستن
تصویر قبابستن
((~. بَ تَ))
قبا پوشیدن و بستن دگمه های آن، آماده شدن، حاضر گشتن
فرهنگ فارسی معین