بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمْتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن: دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب. فردوسی. بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند. فردوسی. دبیر بزرگ آن زمان لب ببست به انبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. گشاده شد آن کس که او لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست. سعدی. نگویم لب ببند و دیده بردوز ولیکن هر مقامی رامقالی. سعدی
لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن: دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب. فردوسی. بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند. فردوسی. دبیر بزرگ آن زمان لب ببست به انبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. گشاده شد آن کس که او لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست. سعدی. نگویم لب ببند و دیده بردوز ولیکن هر مقامی رامقالی. سعدی
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه: تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی. خاقانی. تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن. سلمان (از بهار عجم)
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه: تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی. خاقانی. تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن. سلمان (از بهار عجم)
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی
مرادف رشته به انگشت بستن. (آنندراج). چیزی را بستن به قبا یا به انگشت تا قول و وعده داده را فراموش نکنند: تا وعده ای که ماند بیادت که عاشقان چندین گره به بند قبای تو بسته اند. شیخ فیضی (از آنندراج)
مرادف رشته به انگشت بستن. (آنندراج). چیزی را بستن به قبا یا به انگشت تا قول و وعده داده را فراموش نکنند: تا وعده ای که ماند بیادت که عاشقان چندین گره به بند قبای تو بسته اند. شیخ فیضی (از آنندراج)